در بیست سالگی
اجاقش کور بود و سفره اش خالی
در چهل سالگی
هم پسر داشت هم پول های سیاه
دانه های آخر ساعت شنی
باز تنها بود و سفره اش خالی
اما اینبار دستانش نیز آلوده اند.
قلبت که رنجید
دیگر نمی بینی
و کلمات قطار سریع وازه ها
چشمانت را ببند
کمی درنگ
اندیشه کن
همه را نشوی
روزی عزیزت بود...
چشمانش گریان بود
و قلبش رنجیده
جانماز را باز
و چادر را که سرش کرد
آرام گرفته بود
حالا دیگر خدا در قلبش جا داشت...